نوشته اي از ققنوس سبز
من شاعر نيستم اما شاعر شدم. کي؟ الان برات ميگم
سلام آرزو ميکنم آنقدر بي تفاوت نباشيم که از مشاهده ي هر فاجعه اي به سادگي بگزريم من يکم اسفند 89در ميدان انقلاب شهر اصفهان ساعت پنج بعد از ظهر دختري را ديدم در حال فرار از مامورين لباس شخصي و بعد ديدم که چگونه يک مامور نيروي انتظامي موهاي سر او را گرفته و با خود ميکشد اين صحنه براي من بسيار تکان دهنده بود براي همين متني نوشتم و آن را به اين دختر ايراني دلاور تقديم ميکنم البته ميدانم از عذاب وجدانم ذره اي کاسته نميشود. شما هم اگه اين متن رو دوست داشتين براي بقيه بفرستين و يا روي وبلاگتون بزارين.اگه خواستي فقط شعر رو بزار
ولي بزار.ممنون
“اين سکوت بره هاست”
آسمان خون گريه کن چشمان آهو خسته بود
آسماني گشته بود
بادل گرمش سرمارابديد
چون سبکبالان به صحراها گريخت
در پي ياري صدايي همنفس
آنچه او ميديد تنها بود ترس
مردماني ديد غمگين و حزين
بي سرو سامان گرفتار و اسير
با نگاهش گفت برخيزيد طوفاني شويم
چون عقابي اوج آزادي شويم
چون شنيدند اين ندارا گرگ ها
گشت خوني چشمهاو پنجه ها و نيش ها
يکصدا گفتند دستبندوپايبندوناسزا آماده است باتوم و مشت و لگد گاز اشک آور تحقير انسان اين همه اشک آور است
حمله ور گشتند آهو هم گريخت
سوي مردم ميدويد
مردمان شهر هم رم کرده اند
سوي ديگر ميدوند
عاقبت در چنگ گرگان شد اسير
زوزه ي مستانه شان خون ميمکيد
سرسپاه لشگرگرگان پست
سوي آهو مي نشست دست ناپاکش به گيسويش رسيد
قلب تبدار زمان آهي کشيد
سنگ صحرا ضجه ها را ساز کرد
گل بديد اين صحنه را هق هقي آواز کرد
سرو هم برخاست تاياري کند
ريشه هايش در زمين ماندندو چنگ انداختند
باد در گوش خيابان هي کشيد
آهو چرا ياري نشد؟
گفت اينجادشت بره هاست
بره هاترسيده اند
گوش کن اين سکوت بره هاست